• درباره ما
  • تماس با ما
  • ارسال خبر
  • فید خوان
    • خانه
    • اجتماعی
    • سیاسی
    • فرهنگی
    • ورزشی
    • طنز
طراحی سایت و قالب وردپرسطراحی سایت و قالب وردپرسطراحی سایت و قالب وردپرس
  • تاریخ انتشار خبر : سه‌شنبه 23 اسفند 1401 | کد خبر : 32022
  • خاطرات حمید آرش آزاد؛نخستین اعتصاب در زندگی‌ام

    در آن زمان هنوز «مدرسه راهنمایی» به وجود نیامده بود و بلافاصله از قبولی در «ششم ابتدایی» به «دبیرستان» می‌رفتیم که به دوره‌ی اول و دوره‌ی دوم و یا سیکل اول و سیکل دوم تقسیم می‌شد. سال اول دبیرستان را هم معمولاً «کلاس هفتم» می‌گفتند.

    در کلاس «اول» در دبیرستان «رازی» درس می‌خواندیم. می‌شود گفت که کم‌اهمیت‌ترین کلاس مدرسه محسوب می‌شدیم و به همین دلیل و نیز به علت کمبود اتاق، ما را در «آزمایشگاه» جا داده بودند. البته خود آزمایشگاه هم جنبه‌ی تشریفاتی داشت و در واقع دکور محسوب می‌شد. چون در طول سه سال تحصیل در دبیرستان رازی، هیچ وقت ندیدیم بچه‌ها را به آن بیاورند و در مورد شیمی، فیزیک و… آزمایشی انجام بدهند.

    تعدادی از بطری‌های پر از بعضی مواد شیمیایی را در یک قفسه‌ی چوبی با درهای شیشه‌ای گذاشته و کنار دیوار جا داده بودند.

    آذرماه که رسید، هوا سرد شد. بخاری آوردند و در کلاس گذاشتند. بخاری کنار قفسه‌ی مواد شیمیایی گذاشته شده بود. یکی ـ دو ساعت بعد از روشن شدن بخاری، یک دفعه یکی از بطری‌های پر از ماده‌ی شیمیایی منفجر شد و به دنبال آن، بطری‌های دیگر نیز شکستند. بوی ناهنجاری اتاق را پر کرد. دبیرمان پنجره را باز کرد. اما تغییر هوا هم چیزی را عوض نکرد. داشتیم از بوی گند خفه می‌شدیم. همگی به سرفه افتاده بودیم.

    این بوی بد، فردا و پس فردا هم ادامه داشت. خیلی از بچه‌ها مریض شده بودند. معلم‌ها هم یا دم در می‌ایستادند و یا کنار پنجره. در و پنجره هم باز بود و سرما تا مغز استخوان‌هایمان نفوذ می‌کرد.

    روز سوم بود که «ایوب جدیری» که از هم‌کلاسی‌ها بزرگ‌تر بود جلو رفت و به ما گفت که باید اعتصاب کنیم و از کلاس بیرون برویم و از آقای مدیر بخواهیم که کلاس ما را عوض بکند.

    به حیاط مدرسه ریختیم و سر و صدا راه انداختیم که باید کلاسمان را عوض بکنند. ناظم بلافاصله آمد و دستور داد به صف بایستیم که این کار را هم کردیم.

    ناظم، یک مرد میانسال چاق و شکم گنده بود. دو تا عینک روی هم به چشمانش می‌زد و عجیب اینکه،‌ دو ترکه‌ی درخت هم در دستش می‌گرفت. یعنی هر یک ضربه‌ی او در واقع دو ضربه بود!

    سی و شش نفر هم‌کلاسی بودیم و من، کوتاه‌قدترین و لاغرترین آن‌ها بودم و بعد از من «رحیم زارع» ایستاده بود. آقای ناظم اول به سراغ من آمد و پرسید که چه کسی ما را تحریک به اعتصاب کرده است؟ التماس کردم که نزند، اما به سؤالش هم پاسخ ندادم. دستور داد دستانم را باز بکنم. شانزده ضربه‌ی ترکه‌های آقای ناظم (در واقع ۳۲ ضربه) را تحمل کردم. اما «ایوب» را لو ندادم. بعد از من نوبت «رحیم» بود که او هم کتک را تحمل کرد و چیزی نگفت. بالاخره نفر هفتم ضعف نشان داد و گفت که همه را ایوب تحریک کرده است.

    آقای ناظم گفت که ایوب به دفتر برود. پرونده‌ای را تحویل بگیرد و از مدرسه اخراج بشود. کمی که دور شدند، هم‌کلاسی دیگرمان ـ «محمدحسین» ـ گفت که این رسم دوستی و مردانگی نیست و باید بگوییم که اگر می‌خواهند ایوب را اخراج بکنند، همین کار را در مورد ما هم انجام بدهند.

    تهدید به اخراج ایوب، ظاهراً یک بلوف بود. شاید هم آقای مدیر و یا چند نفر از دبیرها در این مورد دخالت کردند. چون آن روز ما را به کلاس نبردند و قفسه‌های آزمایشگاه را به جای دیگری انتقال دادند و در و دیوار کلاس را حسابی شستند و تمیز کردند.

    چهار سال بعد، زمانی که دانش‌آموز کلاس پنجم ادبی در دبیرستان دهخدا بودیم،‌ ایوب باز هم با ما هم‌کلاسی بود. آن وقت‌ها دبیرستان دهخدا تازه تأسیس شده بود و در یک ساختمان اجاره‌ای در کوچه‌ی «مشکات» منشعب از خیابان فردوسی قرار داشت.

    آبدارخانه‌ی مدرسه در بخش جنوبی حیاط و دور از دید مدیر و ناظم بود. خدمتگزاری به نام «حسین آقا» آنجا را اداره می‌کرد که یک آدم واقعاً «داش مشدی» و «بامرام» بود و مسئولان مدرسه چندان دخالتی در کارهای او نمی‌کردند.

    دانش‌آموزهای بزرگ‌تر از ما،‌ در زنگ تفریح‌ها یواشکی به آبدارخانه می‌رفتند و حسین آقا به آنان چایی می‌داد که البته به طور قاچاقی سیگار هم می‌کشیدند.

    یک روز من هم هوس کردم به آبدارخانه بروم. داخل شدم و دو تا چایی خوردم. البته هنوز ۱۶ سال داشتم و جرأت نمی‌کردم لب به سیگار بزنم.

    بعد از خوردن چایی، از جیبم پول درآوردم که به حسین آقا بدهم، اما او قبول نکرد. به دلیل حساس بودن سن و سالم، خیال دیگری کردم و گفتم که باید پول را بگیرد. اما حسین آقا گفت: «ایوب جدیری در مورد تو با من صحبت کرده و خاطره‌ای را گفته است و من عقیده دارم که تو با این اندام ریزه و سن کم،‌ در واقع یک لوطی بامرام و معرفت‌دار هستی و به همین دلیل، هیچ وقت از تو پول چایی نخواهم گرفت.»

    منظورش خاطره‌ی مربوط به دبیرستان رازی بود که من کتک را خورده و ایوب را لو نداده بودم.

    خداوند بیامرزد «ایوب جدیری» را. بچه محله‌ی «گرو» در «ده‌وه‌چی» بود و خصلت‌های مردانه‌ی فراوان داشت و همیشه،‌ مثل یک برادر بزرگ‌تر و غیرتی، مراقب ما بود و حمایت‌مان می‌کرد. بعد از گرفتن دیپلم،‌ زمانی که برای اعزام به خدمت «سپاهی دانش» از تبریز به تهران می‌آمده،‌ در تصادفی بسیار دردناک کشته شد.

    Print Friendly, PDF & Email


  • برجسب :
  • ايميل: news@.ir شماره پيامک:000 اشتراک گذاري مطلب اشتراک گذاري مطلب اشتراک گذاري مطلب اشتراک گذاري مطلب اشتراک گذاري مطلب اشتراک گذاري مطلب
    نظرات کاربران در "خاطرات حمید آرش آزاد؛نخستین اعتصاب در زندگی‌ام"

    نظرات

    برای صرف‌نظر کردن از پاسخ‌گویی اینجا را کلیک نمایید.

    آخرین اخبار
    • دادگستری آذربایجان شرقی مشکلات ۲۴۵ واحد تولیدی را رفع کرد
    • استاندار آذربایجان شرقی: نیروهای هلال احمر در کاهش تلفات حوادث نقش مهمی دارند
    • کاهش هزینه‌های عمرانی با نصب تابلو روزشمار
    • افزایش ابتلا به کرونا در آذربایجان شرقی
    • چهار هزار و ۳۵۰ مورد تغییر کاربری غیرمجاز اراضی کشاورزی در آذربایجان شرقی شناسایی شد
    • افزایش ۳۱ درصدی بازدید از اماکن تاریخی آذربایجان شرقی
    • برداشت محصول بیشتر در سطح زیرکشت کمتر بازدهی تولیدات کشاورزی را افزایش می دهد
    • افزایش ۴۰ درصدی کرایه بلیط ناوگان اتوبوسرانی کلانشهر تبریز
    • دستگیری سارقان حرفه‌ای اماکن خصوصی در مراغه
    • تورم را با رشد تولید در بخش کشاورزی می توان کنترل کرد
    • تلفات حوادث جاده ای در آذربایجان شرقی ۵۵ درصد کاهش یافت
    • خانه‌های تاریخی تبریز، راویان زندگی گذشتگان
    • سندروم داون قبل از تولد نوزاد قابل تشخیص است
    • بازار تاریخی تبریز آماده پذیرایی از میهمانان نوروزی
    • به مناسبت مهمانی افطار در منزل یکی از اقوام
    • خاطرات حمید آرش آزاد؛یک دوست اهل هیأت‌های حسینی
    • توصیه‌های بهداشتی در سفر/ چگونه سالم به مقصد برسیم؟
    • ارسباران نگین سبز آذربایجان
    • سرمایه گذاری ۴۳۲ میلیارد تومانی برای ساخت مراکز اقامتی و گردشگری در آذربایجان شرقی
    • آذربایجان شرقی در سالی که گذشت
    • روستای صخره ای کندوان از عجایب طبیعت آذربایجان شرقی
    • اجرای ۱۲ ابر پروژه با سرمایه‌گذاری خارجی در آذربایجان‌شرقی
    • روایت تمدن و پیشینه تاریخی تبریز از زبان موزه‌ها
    • قیمت هر کیلوگرم زولبیا و بامیه در آذربایجان شرقی ۱۱۵ هزار تومان مصوب شد
    • ۶ هزار مسافر نوروزی در آذربایجان شرقی به پویش بهبود رفتارهای ترافیکی پیوستند
    • کاهش ۷۸ درصدی تلفات جاده ای در آذربایجان‌شرقی
    • شتاب در تغییر برای رفع بحران آب
    • بحران موجود در حوزه آب بحران مصرف است
    • خاطرات حمید آرش آزاد   ؛ روزنامه‌ی دیواری در مدرسه
    • لیقوان پایتخت پنیر ایران
      • خانه
      • اجتماعی
      • سیاسی
      • فرهنگی
      • ورزشی
      • طنز